زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

سلام به عزيزان دلم خوشگلاي ماماني ، خيلي دلم مي خواد بيشتر براتون بنويسم  اما وقت نمي كنم اين روزها حسابي روي حرف اومدين تازه يك شعر جديد هم ياد گرفتين پائيز پائيز برگ از درخت مي ريزه هوا شده كمي سرد روي زمين پر از برگ دسته دسته كلاغا ميرن به سوي باغا همه با هم يك صدا غار و غار و غار و غار
23 مهر 1393

بدون عنوان

عزيزاي دلم امروز وقتي وارد مهد كودك شديم هر دوتاتون گفتين تاب ، سوار تاب شديد گفتم  من بايد برم ، امير علي گفت مامان ، اداره ، گفتم اره مامان بايد برم ، گفت برو ، برو خداحافظي كه كردم تا نيمه اومدم كه زهرا صدام كرد مامان بوس بوس ، برگشتمو بوستون كردم و رفتم خيلي دوستون دارم
7 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عزيزانم شماها چند تا شعر بلد هستيد البته من دير براتون نوشتم  حدود 5/1 سالگيتون بود كه شروع به ياد گرفتن شعر كردين اولين شعرتون هم تاب ، تاب عباسي ، خدا منو نندازي ، اگه منو بندازي ميريم تو شهر بازي ،بازي مي كنيم شادي دومين شعرتون ما گليم ما سنبليم ، ما بچه هاي بلبليم ، باز ميشيم بسته مي شيم ، اگه به ما آب نرسه اينوري مي شيم اون وري مي شيم پرپر مي شيم مي افتيم زمين سومين شعرتون يك توپ دارم قلقلي سرخ و سفيد و آبي ميزنم زمين هوا ميره نمي دوني تا كجا ميره من اين توپو نداشتم مشقامو خوب نوشتم بابام بهم عيدي داد يه توپ قلقلي داد چهارمين شعرتون اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره نه شير داره نه پستون گا...
7 مهر 1393

بدون عنوان

سلام ديشب آقا جون ، عزيز جون ، خاله خونه ما اومدن شما از خوشحالي نمي دونستين چكار كنين ، خودتون رو لوس مي كردين و آهنگ بومب ، بومب دوست دارم رو مي خونديم  خاله هم كلي باهاتون بازي كرد و شماها هم دست بردار نبودين ، تا اينكه موقع نماز شد ، خاله چادر نماز پوشيد تا نماز بخونه مگه شماها گذاشتين ، رفته بودين زير چادر و بيرون نمي اومديد ، بعدش بابايي اومد و بعد از چاق سلامتي ، كمي گپ و گفت ، بابايي گفت كه آقاجون اينا رو مي رسونه و ماهم همراهشون رفتيم
6 مهر 1393

بدون عنوان

عزيزان دلم امروز دوباره برگشتيد به مهدكودك قبليتون ، نمي دونم كار درستي كردم يا نه ، بخاطر اينكه توي مهد دنيا ، دو سه روز كه دنبالتون ميومديم خيلي ناراحت بوديد طوري كه با منو بابايي حرفي نمي زديد بغض مي كرديدو يك گوشه ايي مي ايستاديد و اصلا" حرف نمي زديد نمي دونم خيلي نگرانتون بوديم تا اينكه ديروز به بابايي پيشنهاد برگشتن به مهد درسا رو دادم و با هم به اونجا رفتيم خانم زارع كه يكي از مسئولين مهد هست و با هم خيلي صميمي هستيم بهم گفت خيالت راحت بيارشون اينجا من خودم حواسم هست و شماره موبايلشو بهم داد تا هر موقع نگران شدم بهش تماس بگيرم امروز صبح شما مهد كودكتون رو ديديد خيلي خوشحال شديد و بعد از گذاشتن شماها ، خيالم راحت نب...
1 مهر 1393
1